آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

تولد2سالگیت مبارک

  به نام خالق آرمیتا   روزی از روزهای قشنگ تابستان 5 مرداد ماه سال 1388 ساعت  8:30 صبح خداوند از آسمان فرشته ای به زمین فرستاد و ما را لایق داشتن نام گرانبهای مادر و پدر دانست . اسم این هدیه الهی را   آرمیتا   گذاشتیم نام تو  مظهر  پاكی پارسایی فروتنی نجابت الهه نعمت آرامش يافته  دختر اهورامزدا درگيتي  مادر زمين وفرشته نگهبان  مينوي نمايشگر مهروفروتني  این همه صفات نیکویی است که برازنده دختری به خوبی توست   روز تولدت به گرمی همه محبتها و قشنگیهای دنیا بودو هوا بوی عشق...
5 مرداد 1390

24 ماهگی

  آرمیتا جان شیرینی مامانی دختر گلم سلام   الان تو ماه بیست وچهار هستی و دقیقا یک هفته دیگه ٢ ساله میشی تو همین مدت یک ماه کلی بزرگ تر و خانم تر شدی حرف زدنت و کارهات همه انگار یه شکلی شده که مثل بچه های بزرگتر از سن تو مامانی خیلی خانم و باهوشی با کارهای قشنگت همه روزهای مامانی رو طلایی کردی تو اداره لحظه شماری میکنم که زود وقت تموم شه و بیام خونه پیش تو آخه بس که خواستنی و خوردنی شدی  خیلی زود دلم برات تنگ میشه دیشب موقع چایی خوردن داشتی قندهارو میرختی تو چاییت که مامانی دعوات کردو بهت اخم کرد خیلی بامزه بلافاصله جوری به من اخم کردی و ادای من و درآوردی که نتونستم جلوی خندم رو بگیرم همیشه بابا حمیدی رو دعوا م...
5 مرداد 1390

تولد مامان محبوبی

عشق زندگی مامان که هر روز خوشگل ترو شیرین تر میشی اول از همه قربون اون مهربونیات که تا یه چیزی میشه زود میای ماچ میکنی میگی غصه نخور دوستت دارم دخترکم  وقتی میایم خونه میگی بریم خونمون پیش مامان جون و باباجون  اونجام که هستی لحظه شماری میکنی که مامانی بیاد و بریم خونه خودمون خلاصه اینکه دل همه رو بدست میاری و همه هم بیشتر از همیشه عاشقتن و دوستت دارند شب جمعه شب تولد مامانی بود که بابا حمیدی یه کیک خوشگل خرید و با خاله فاطی اینا و مامان جون بساط شام و تولد و بردیم تو پارک نزدیک خونه و خانمی هم با سعید کلی بازی کردی جدیدا برای تولد گرفتن هم که آماده ای خیلی دوست داری که شمع هارو فوت کنی و ازتم که میپرسن تولد کی...
5 مرداد 1390

23 ماه زیبا

سلام عزیز دل مامانی دختر باهوش و بازیگوش من مامانی به فدات که حالا ٢٢ ماه از روزهای قشنگ و شیرین زندگیت رو پشت سر گذاشتی و یکشنبه ٥ تیر وارد بیست و سومین ماه شدی حالا فقط یک ماه تا دو ساله شدنت مونده ومامانت کلی ذوق داره که دخترش داره بزرگ میشه هر روز یه حرف و حرکت جدید و کلی شیرین زبونی که حسابی به زندگی ما رنگ و بوی دیگه ای داده خیلی چیزهارو خوب درک میکنی و کلمات رو خیلی خوب و واضح ادا میکنی و عشق آب بازی و چمنی و سرسری داری چند روز پیش از اداره که اومدم هوا کمی خوب بود با هم رفتیم پارک اونجا یه دوست پیدا کردی به اسم فاطمه خانم که خیلی هم ناز بود و کوچولو حسابی با هم دیگه آب بازی و دنبال بازی کردید دورت بگردم که انقدر مهربون و...
5 مرداد 1390

مامانی فدای همه شیرین زبونیات

سلام گل خوشبوی باغ زندگی خوبی مامانی خیلی حرفها دارم که باهات بزنم نزدیک یک ماه که نتونستم برات بنویسم هر شب که یه کار جدید کردی و یه حرف جدید زدی مامانی خواست که برات بنویس ولی خوب نشد که نشد چون تو ماه گذشته خیلی گرفتار بودم اولا که مامانی بعد از ١۴ سال مجبور شد که محل کارش رو عوض کنه البته تو دانشگاه تهران ولی یه واحد دیگه الان هم که تو محل کار جدیدم هستم هنوز سیستم ندارم که با خیال راحت بتونم برات بنویسم تو این مدت برای جابه جا شدن خیلی بهم سخت گذشت خیلی سعی کردم که تو و بابایی اذیت نشید ولی خوب نشد یه کمی حالمون گرفته بود چون من خیلی خوب نبودم خلاصه که فعلا گذشته  مامانی مدتی که بهتر و میخواد یه کم از کارای قشنگ و شیرینت که همیشه...
5 مرداد 1390

بزرگ شدی ماشاا.....

جوجو کوچولوی مامانی سلام دختری مامان انقدر خانم شده که کلی مطلب و کار جدید و شعر یاد گرفته خودشم به خودش میگه بزرگ شدی ماشاا....سنگین شدی ماشاا........ دروت بگردم شیرین زبونم انقدر این جمله هارو قشنگ میگی که ما مدام ازت میخوایم که تکرار کنی .  جدیدا به مورچه گرفتن هم خیلی علاقه پیدا کردی تو خونه مامان جون اینا پیداشون میکنی و زود میگیری میبری میزاری دست باباجون وقتی میخوای بگیریشون واز دستت فرار میکنن خیلی باحال دنبالشون میکنی و با سروصدا و جیغ و داد بالاخره شکارشون میکنی. وقتی حوصله یه برنامه تلویزیونی یا یه غذا یا هر چیز دیگه ای رو نداری خیلی بامزه میگی ازش بدم میاد. دیروز که با مامان جون سر خوابیدن یه کم کنتاک کرده بودی بهش گفته بو...
5 مرداد 1390